کتاب و مقاله
گفتاری در خاستگاههای انتحال
جواد طباطبایی
درآمد
از زمانی که اسنادی دربارۀ سرقت ادبی – یا انتحالِ – تنها استاد تمام شاغل گروه فلسفۀ دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران هفتههایی گذشته است، اما تاکنون، به مصداق «برنیاید زکشتگان آواز»، نه از استاد مظنون و متهم به سرقت کلمهای صادر شده است و نه از گروه، دانشکده و دانشگاهی که ردای استادی را بر قامت یکی بزرگترین طراران همۀ ادوار دانشگاه تهران راست کردهاند. من از نخستین سالهای دهۀ چهل شمسی تحولات رشتههای علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه تهران را دنبال کردهام، در سه دانشکدۀ حقوق، ادبیات و الهیات دانشجوی رسمی و مستمع آزاد بوده و گاهی نیز از بدِ حادثه درسی دادهام، اما در این نیم سده به چنین موردی برنخورده بودم. در چند روز گذشته، بالاخره، اعلامیهای از «حوزۀ ریاست و روابط عمومی» دانشگاه تهران صادر شده که به نظر من بیشتر از آنکه بتوان آن را از شرایط مخففۀ گناهی به شمار آورد که از مسئولان دانشگاه سر زده، هم چون بیانیهای است که «حوزۀ ریاست» علیه خود صادر کرده است. من در این یادداشتها اشارههایی به شرایط امکان انتحال میکنم و آنگاه نیز نکتههایی را دربارۀ دانشگاه خواهم آورد. در این یادداشتها نظری به تجربۀ شخصی خود از دانشگاه در ایران و چند کشور بیگانه دارم و کوشش میکنم دریافت خودم را بیان کنم تا شاید فتح بابی غیر سیاسی دربارۀ دانشگاه باشد. انقلاب فرهنگی، چنانکه از بیان یکی از «نظریه پردازان» و عاملان آن در جای دیگری آوردهام، از همان آغاز، گامی در سیاسی کردن بحث دربارۀ دانشگاه بود. اگرچه این وضع، بهرغم دگرگونیهایی که در مدیریت دانشگاه روی داده، تاکنون ادامه پیدا کرده است، اما به نظر من دود آن به چشم همه رفته است و، اگر ادامه پیدا کند، بیش از این هم به چشم همه خواهد رفت. مهم نیست که هر یک از ما چه نسبتی با دانشگاه داریم؛ همۀ کسانی که به هر صورتی با علم سر و کار دارند، به درجات مختلف، عضوی از نظام دانشگاه در کشور هستند و حق – حتی وظیفه – دارند نگران دانشگاه باشند. من به این اعتبار این یادداشتها را منتشر میکنم و قصد من آن است که بگویم باید پیوندهای میان سیاست و بحث دربارۀ مسائل دانشگاه را گسست و امکان داد تا دانشگاهیان – در معنای عامی که گفتم و نه کارمندان «علمی» آن – دربارۀ مسائل آن نظر دهند.
1
اینکه معلم بیاهمیت یکی از گروههای بیاهمیت دانشگاهی که نام بیمعنای «دانشگاه مادر» را بر آن نهادهاند، در حالیکه خود بیمادر پا به دنیا گذاشته، چنانکه در بخش دوم خواهم گفت، مرتکب انتحالی بیسابقه شود جای چندان شگفتی نیست. این انتحال گسترده، در ابعادی تا این زمان ناشناخته در ایران، بیشتر از آنکه از نبوغ فیلسوفی نوخاسته حکایت کند، که میکند، و بیشتر از آنکه از فقدان ضابطهها و معیارهای علمی در دانشگاه مادر و نیز عدم کارآیی نظام آموزشی- اداری دانشگاه حکایت کند، که البته میکند، نشانههایی از یک بحران ژرف در نظام آموزش عالی را در خود دارد. من چندان اطلاعی از کم و کیف ابعاد گستردۀ انتحال این بزرگوار ندارم و پیگیری آن را نیز اتلاف وقتی بیش نمیدانم، اما اینکه با انتشار خبر استاد تمام به هیچ وسیله ای قابل دسترسی نیست، به معنای این است که اتهامهای وارده بر خود را پذیرفته و چندان از دفاع ناامید بوده که در صدد دفاع برنیامده است. اگر اتهامهای وارده بر استاد غایب همانهایی بوده باشند که شرح آنها در رسانهها آمده، ناچار باید نتیجه گرفت که او اهل فلسفۀ جدید و لاجرم فرزند زمانه بوده، اما جای شگفتی است که از الزامات زمانه هیچ نمیدانسته است. به این اعتبار، او را باید از «عقلای مجانین» زمان به شمار آورد، که البته جنون او بر عقل میچربیده است.
در زیرکی استاد فلسفۀ جدید دانشگاه مادر تردیدی نیست، که توانسته است سالهایی طولانی سر همۀ شاگردان، استادان و همکاران خود در گروه فلسفه کلاه بگذارد و خود را استاد تمام جاسازی کند، اما در این زیرکی بیش از حد نشانههای بلاهت نیز اندک نیست. اگر هایدگر خوانی استاد به او اجازه نداده است که بویی از رموز این دیالکتیک پیچیدۀ زیرکی و بلاهت به مشام او برسد، لاجرم، به عنوان مردی سخت عامی باید این ضربالمثل را از همگنان خود شنیده باشد که «زیادی زرنگ جوانمرگ میشود!» دلیل اینکه من در این انتحال، بهرغم اهمیت آن، نشانی از نبوغ فیلسوفِ گویا «مدرن» نوخاسته نمییابم، این است که در آن قرینههای بسیار روشنی بر کندذهنی فیلسوف عصر ما نیز میتوان یافت، زیرا اینکه اهل فلسفه ای «مدرن» در دهکده ای که جهانی است، در عصر ارتباطات و در میانۀ شاهراه اطلاعات، گمان کند که ملاصدرا همان ابن طفیل است و، بدتر از آن، ابن طفیل پنج سدهای پیش از ملاصدرا، ملاصدرایی پیش از ملاصدرا بوده، به معنای این است که او این مایه از عقل سلیم بهره نداشته است که بداند حتی در کشور یک چشمها نمیتوان ابن طفیل را ملاصدرا رنگ کرد و در بازار جهل و بیدانشی فروخت.
از این فرض زیرکی آمیخته به بلاهت که بگذریم، یک احتمال دیگر نیز میتوان داد و آن اینکه او، به عنوان اهل فلسفه، به شعور مردم – منظورم اهل علم، اعم از استاد، دانشجو و به طور کلی کتابخوان است – این کشور هیچ بهایی نمیداده است. به نظر من، این بزرگترین خبطی است که یک اهل فلسفه، که ردای استادی بر تن کرده است – هر اندازه که نسبت به فلسفه نادان بوده باشد – میتواند مرتکب شود. او این اشتباه بزرگ را کرده است که گمان کند وقتی کسی سوار اسبِ – البته در بیشتر موارد خرِ – مراد شد، و از همگنان خود پیشی گرفت، دیگر نمیتوان او را پایین آورد. عوام میدانند – اگرچه بیشتر اهل فلسفه اغلب نمیدانند – که در کشورهایی که سوار شدن کار آسانی است از آن افتادن هم به همان سادگی است. آنچه چنین اهل فلسفهای – بویژه اگر هایدگری وطنی بوده باشد، که در سیاسات جز اشتباه از او سر نمیزند – نمیداند این است که مردمی که آنان عوام میخوانند، بنابر شواهد تاریخی، بیشتر از آنکه تماشاییان سوار خر مراد شدن استاد باشند، در انتظار افتادن او هستند، اگرچه آنگاه که استاد سوار است دم برنمیآورند تا افتادن او خنده دارتر باشد. اگر دانشجویی از این مایه دانش بهره داشته است که کتابی را به نام نامی استاد ترجمه کند، تا استاد از مزایای قانونی آن استفاده کند، به مصداق «هر بیشه گمان مبر که خالی است!»، آن استاد می بایست می دانست که همان دانشجو روزی خواهد فهمید که کتابی دزدی را ترجمه کرده است. این توهین به شعور دانشجوی استاد و حتی خود استاد است که، به عنوان یکی از «فیلسوفان زنده»، گمان کند که دانشجوی او تا پایان عمر خفت بیگاری دادن چنان استادی را تحمل خواهد کرد.
باری، به هر حال، بهرغم این ملاحظات که از باب طرح بحث آوردم، قصد من افزودن توضیحی بر توضیحهای ممکن انتحال واپسین «فیلسوف زندۀ» ایران نیست، بلکه میخواهم نظری را دربارۀ شرایط امکان انتحال مطرح کنم. اینکه استادی، تا این درجه کندذهن، چنانکه به اشاره گفتم، بتواند از همۀ موانع به این آسانی بگذرد، و از خود به عنوان یکی از «فیلسوفان زنده» رونمایی کند، باید ایرادهایی اساسی در نظام آموزش عالی کشور وجود داشته باشد. دزدان همیشه بودهاند و همیشه خواهند بود، زیرا دزدی یکی از فضیلتهای آدمیانی است که سرشت تباهی دارند و شمار آنان نیز در همۀ اجتماعات انسانی اندک نیست، اما آنچه در انتحال واپسین «فیلسوف زندۀ» ایران شگفت انگیز مینماید، بیشتر از چابکی آنکه میتواند «از نسیم هم بدزدد»، بیخیالی استادان، ارزیابان، مأموران ممیزی و … نظام آموزش عالی از گروه فلسفۀ بیاهمیت تا دانشکده، دانشگاه و وزارتخانهای است که هر یک حتی برای صادر کردن حکم یک پایه برای معلمان دانشگاهی به همۀ سوراخ سنبههای زندگی ظاهری و باطنی آنان سر میکشند و برحسب معمول نیز چیزی مییابند. همۀ مسئولان این مراحل رسیدگی به سوانح احوال معلمان با چراغی گِرد شهر در جستجوی قدیساناند، اما از آنجا که ضابطههایی که به دست آنان دادهاند، معیارهایی برای انسان ملکوتی است و ضابطان هرگز طراران راستین را به چشم ندیدهاند، در این جستجوی قدیسان چیزی جز کلاه طراران بر سر خود نمییابند، زیرا دست این ضابطان از دامن آن قدیسان بس کوتاه است، اما آنان طراران را از فرط نزدیکی نمیتوانند دید!
بحث بر سر این نیست که طراران از این جویندگان قدیس زیرکترند، که هستند، بلکه بحث بر سر مغناطیس ضابطههایی است که طراران را جذب و قدیسان را دفع میکند. منظورم این است که ضابطههای نظام آموزش عالی کشور به دست دانشگاه نرفتگان چنان طراحی شده است که با الزامات پیشرفت علم سازگار نباشد – بدیهی است که موضوع بحث من رشتههای علوم انسانی است و لاغیر! نهادهای جدید منطق و الزامات خود را دارند و هرکسی را نمیرسد که به هر بهانهای بخواهد احکام آن منطق را به سود خود تغییر دهد، بویژه اگر این تغییر در صورت سیاستی انقلابی بوده باشد، زیرا هیچ تغییری از احکام این منطق بیگانهتر از سیاست انقلابی نیست. به سخن دیگر، انقلاب در درونِ منطقِ تولیدِ علم حادث میشود و ذاتی آن است و نمیتوان احکام منطق سیاست انقلابی را از بیرون در مورد آن به کار برد. دو وجه از انقلاب در تاریخ علم را کمابیش میشناسیم. نخست، «انقلابی» در درون نظام علمی که در دورههایی از تاریخ بشر اتفاق افتاده است : انقلاب در یونان سدۀ پنجم پیش از میلاد، انقلاب در عصر نوزایش اسلام و عصر زرین فرهنگ ایران، تحولی در برخی از وجوه علم در اروپا در سدۀ دوازدهم، که «انقلاب پاپی» یا نوزایش سدۀ دوازدهم خوانده میشود، نوزایش سدههای پانزدهم و شانزدهم و … همۀ این تحولات ژرف در نظام تولید علم انقلابهایی از درون در علم بودهاند، در حالیکه انقلابهایی مانند دگرگونیها در بنیاد نظام علمی که در زمان استالین به زعامت لیسنکو در شوروی در دهۀ چهل سدۀ بیستم و انقلاب فرهنگی در زمان مائو تسه دون در چین در دهۀ شصت همان سده به رهبری همسر صدر مائو و همدستان او صورت گرفت، صورتهایی از انقلاب از بیرون بودند که به نظام علمی آن کشورها تحمیل شدند و به درجات متفاوتی ورشکستگی آن نظامهای علمی را به دنبال آورند. لیسنکو عضو برجستۀ آکادمی علوم شوروی بود، اما زن مائو زنی عامی و سخت جاهطلب بود و همدستان او نیز که در آن زمان «گروه چهار نفری» خوانده میشدند، به همان درجه عامی در علم، مغرض در سیاست و جاهطلبان حرفهای بودند. در هر دو مورد، انقلابی که به نام «فرهنگ» بر نظام علمی شوروی و چین تحمیل شد، به درجات متفاوت، نه تنها به شکست آن انقلاب منجر شد، بلکه چنان اخلالی در نظام علمی آن دو کشور ایجاد کرد که اثرات آن دههها همچنان باقی خواهد ماند. جای شگفتی نیست که یکی از رهبران چین – شاید خود دن شیائو پینگ، که در واپسین سالهای رهبری مائو از قربانیان انقلاب فرهنگ بود و با مرگ او نیز توانست با اصلاحاتی اساسی اثرات برخی از آسیبهای انقلاب فرهنگی را بزداید – گفته بود که با از میان بردن مرکز آمار چین – به بهانۀ اینکه آمار از علوم بورژوایی است – چنان اخلالی در نظام آماری کشور ایجاد شده است که تا دو دهۀ دیگر ارائۀ آماری دقیق غیر ممکن خواهد شد. اهمیت آمار دقیق در صورتی فهمیده خواهد شد که چین با جمعیت یک میلیارد نفری آن زمان را در نظر آوریم که هر برنامهریزی منوط به داشتن آماری دقیق بوده است.
درسهای این تجربهها، که پیشتر دیگران به بهایی گران به دست آوردهاند، از دهههای پیش در اختیار ما بوده است. این امکان وجود داشت که ما بی آنکه بهایی پرداخته باشیم درسهای آن تجربههای تلخ برای شوروی و چین را بیاموزیم. یک نکتۀ اساسی در این درس عبرت که ما میبایست از آن تجربههای تلخ میگرفتیم این است که علم، مندرج در تحت تخصص است و نه تعهد! متولیان انقلاب علمی پرولتری در شوروی و انقلاب فرهنگی در چین، در اوج پیکارجوییهای دو اردوگاه جهانی و جنگ سرد، این نکته را نمیتوانستند دریابند. تلقی عقب مانده و مبتذلی از مارکس که در «اردوگاه سوسیالیسم» مذهب مختار بود، و الزامات پیکار با اردوگاه مقابل اجازه نمیداد که رهبران شوروی و چین بدانند که مارکس هر ایرادی که داشت اهل تفنن نبود و هر شارلاتانی از نوع لیسنکو و زن مائو را جدی نمیگرفت. در ایران، امثال آل احمد و دیگر روشنفکران، که متولیان دفاع از تعهد به جای تخصص بودند، نشان عقب ماندگی از دو سو داشتند : از سویی، آنان به درجات مختلف بر مرده ریگ جنگ سرد تکیه کرده بودند، اما، از سوی دیگر، ریزه خواران خوان روشنفکری چپ زدۀ – «زده» را اینجا به همان معنایی به کار میبرم که آل احمد در غربزدگی اصطلاح کرده است – فرانسه نیز بودند. در فرانسه، سردمدار دفاع از تعهد بویژه ژان- پل سارتر بود، اما در همان فرانسه در برابر سارتر کسانی مانند رمون ارون از آن بیدهایی نبودند که با بادهای سارتری بلرزند. در ایران، متولیان دفاع از تعهد، آل احمدها و هواداران اگزیستاسیالیسم سارتری بودند، و در سوی دیگر صحنه نیز حزبی ضد ایرانی و گروهکهای ریز و درشتی قرار داشتند که از هیچ چیزی به اندازۀ پیچیدگیهای مناسبات اجتماع انسانی بیخبر نبودند، در حالیکه قرینۀ رمون ارونی هم در افق پدیدار نمیشد. در زمان انقلاب فرهنگی، آل احمد قالب تهی کرده بود، اما چشم انداز میراث او «از چشم برادر» همچنان شوم دیده میشد. این «برادرِ» زنده، که از شعور و علم و دانش برادر جز اداهای روشنفکرانۀ او را به ارث نبرده بود، در حدّ خود، از آن روی در نقاب خاک کشیده متوسطتر و کوتولهتر بود، اما این همه فضیلت مانع از آن نمی شد که زبان در کام درنکشد و برای عالم و آدم نسخه ننویسد. کسی هم نپرسید که این درس نخواندۀ دانشگاه قرار است چه طرحی برای اصلاح دانشگاه درافکند؟ البته، برخی از دیگر متولیان نخستین انقلاب فرهنگی نیز که دانشگاه رفته بودند، در بیاطلاعی از ظرافتهای ادارۀ دانشگاه دست کمی از او نداشتند.
این متولیان هر توهمی که نسبت به اصلاح داشتند، و توهمهای آنان همچون تیشهای بود که بر ریشۀ نهال نحیف دانشگاه آمد، اما یا از بیان توهمهای خود ناتوان بودند یا برای استفاده از مزایای قانونی، مقام تقیّه پیشه میکردند، ولی از آن میان یکی نیز بود که خیالات خود را در زرورق های نثر مسجع، لفافۀ عرفان مولوی، زیر پوشش دلق زرق زهد سیاست زدۀ امام محمد غزالی و … بیان میکرد، دانشگاه را از «بازار عطاران» قیاس میگرفت و گمان میکرد که از دانش باید عطر عرفان به مشام رسد. بدیهی است که این تصور که دانش و دانشگاه بویی دارد از توهمهای ناشی از دیدگاه ایدئولوژیکی در تولید دانش است. در همان زمان، گویندۀ همان سخنان، که وظیفۀ پراکندن بوی عطر و رساندن آن به مشام امت را بر عهده گرفته بود، در مصاحبهای، آشکارا گفت که اگر از برخی گروههای علمی دانشگاه به اختیار اعضای آن گروهها بوی عطر به مشام نرسید هیأت پاکسازی ناچار درِ آن گروهها را بسته نگاه خواهد داشت تا بوی عطر به مشام برسد! معنای این حرف آن بود که از علم باید همان بویی به مشام برسد که دماغِ هیأتی که به ملاحظات سیاسی برگزیده شده بودند به آن عادت کرده بود. کسانی در آن هیأت از حوزهها آمده بودند و تنها نظام حوزه را میشناختند. در نظام حوزهای، که مبتنی بر نظام علمی دینی است، علم بوی یکی از ادیان را دارد، اما، در نظام دانشگاهی، حتی اگر علوم دینی تدریس شود، تدریس این علوم از منطقی جز آنکه بر آن علوم در نظام حوزه حاکم است، فرمان میبرد. دانشگاه جای آزادی عقیدۀ علمی است، یعنی دانشگاه در جستجوی علم غیر ملتزم است تا بیش از پیش مرزهای دانش را گستردهتر کند، اما آزادی ایمان هر کسی نیز محفوظ است. برخی از راهبان یسوعی، که از سدهها پیش از مهمترین مدافعان اصول کلیسای رم به شمار میآیند، در دانشگاههای اروپایی، ریاضیات، فیزیک و حتی نظریههای مارکس تدریس میکنند. آنان، به عنوان راهبان مسیحی، از سرسختترین مخالفان نظریههای مارکس هستند، اما به عنوان استاد کوشش میکنند اعتبار علمی نظریههای مارکس در اقتصاد را توضیح دهند، یعنی نه مارکس تبلیغ میکنند و نه دانشگاه را به میدان پیکار علیه مارکس تبدیل میکنند. آنکه عنوان استاد تخصصی در نظریههای مارکس دارد، به عنوان راهب، به ضرورت طرفدار نظریههای مارکس نیست. در چنین مواردی، ایمان دینی و اعتقاد علمی دو امر متفاوت و دو شأن یک فرد واحد هستند.
در نظامهایی که آزادی علمی پذیرفته است، علم و دانشگاه از این حیث بویی ندارد که دانشگاه حوزه نیست که متولی تولید علم دینی باشد. هیچ مدرسی در حوزه نمیتواند غیر ملتزم به دیانت آن حوزه باشد، یعنی او «متعهد» است، اما خاستگاه این تعهد او ایدئولوژی سیاسی او نیست، بلکه آن مدرس ملتزم به دیانت آن حوزه از این حیث متعهد است که به عقل و منطق، آن را بهترین یافته و به آن اعتقاد پیدا کرده است و این اعتقاد او نیز بابِ تحقیق و تفحص را بر او نمیبندد. البته، اینجا بحث از عامۀ مؤمنان نیست که نیاز چندانی به تفحص علمی ندارند. اینکه کسی مانند امام فخر رازی در پایان عمر گفته بوده است که کاش به دین عجائز از دنیا میرفت، از مقولۀ دیگری است، زیرا او، پس از عمری شکاکیت و خردورزی در دین، میدانست که ایمان لطیفهای است که به قول خواجه نصیر طوسی «عقل را در آن مجالی» ندادهاند. اگر یکی از همان مدرسان حوزه کسوت استادی دانشگاه بپوشد، هر اعتقادی که داشته باشد، تعهد استادی او ناشی از علم و نه از ایمان اوست. در دهۀ چهل شمسی یکی از فقهای اهل سنت کردستان در تنها دانشکدۀ الهیات کشور، که دانشکدهای برای آموزش و تحقیق در علوم دینی شیعی بود، فقه شافعی درس میداد، و کتاب او در این باب را نیز انتشارات دانشگاه تهران منتشر کرده بود، اما او، به عنوان استاد، ایمان خود به مذهب شافعی را تبلیغ نمیکرد، بلکه علم خود در فقه شافعی را به دانشجویانی که به طور عمده شیعه بودند میآموخت. خلاصۀ کلام اینکه شأن مدرسی حوزههای دینی از مقام استادی دانشگاه جداست و نباید آن دو را مندرج در تحت مقولهای واحد دانست.
وانگهی، دانشگاه و حوزه – در ایران – در عرض هم نیستند که بتوان وحدت آن دو را به دعایی نومیدوار طلب کرد. دانشگاه، در ایران، از همان آغاز تأسیس آن دو نهاد، متفاوت و در طول همدیگر بودهاند : تا آغاز دوران جدید تاریخ ایران، شاید بتوان گفت تا شکست ایران در جنگهای ایران و روس که برخی از واقعیت الزامات دوران جدید به ایران تحمیل شد، نظام سنت قدمایی در تولید دانش تنها نظام تولید دانش در ایران بود. به دنبال این شکست، و تکوین آگاهی از ضرورت کسب دانش جدید، که نظام حوزه از تولید آن ناتوان بود، نخست دارالفنون، و از آن پس نخستین دو مدرسۀ آموزش عالی – علوم سیاسی و طب – تأسیس شد که میبایست رجال آیندۀ کشور را با دانش جدید آشنا میکرد. در کشورهای اروپایی، دانشگاههای بزرگ از تحولی در حوزههای مهم به وجود آمدند و، زمانی نیز که با پیشرفت مدرنیته نیازی به ایجاد نهادی جداگانه برای تدریس و تحقیق در الهیات احساس شد، مراکزی برای این امر تأسیس شد. برخی فرقههای مسیحی نیز که در گذشته صومعههایی برای تدریس و تحقیق داشتند همچنان حفظ شدند و برخی از آنها که ورود برای همگان در آنها برای آموختن علوم دینی آزاد است، مانند حوزۀ علمیۀ یسوعیان در پاریس، هنوز از مهمترین مراکز آموزش علوم دینی به شمار میآیند. در این نظام، که دانشگاه و حوزه در کنار یکدیگر قرار دارند، نسبت آنها به همدیگر طولی است، اما همۀ دانشگاهها در عرض همدیگر قرار دارند. میتوان از وحدت دو دانشگاه مکمل یکدیگر سخن گفت، اما چنین حکمی در مورد دانشگاه و حوزه درست نیست. منظور من به کار گرفتن برخی از قواعد ادارۀ دانشگاه در حوزه نیست، مانند اینکه بگویم طلاب حوزه نیز مانند دانشجویان دانشگاه در امتحانی برای سنجش آموختههای خود شرکت کنند، اگرچه اگر حوزه حوزه باشد – یعنی نه محل تولید انبوه کارمند برای دولت – نیازی به امتحان ندارد : هیچ یک از بزرگان علم و دانش در نظام آموزشی بیش از هزار ساله در ایران در هیچ امتحانی شرکت نکرده بودند و این امر مانع از آن نبود که خود معیار هر امتحانی باشند. در گذشته، استادان راستین طی سالها برجستهترین طلاب را شناسایی میکردند و آنان را برمیکشیدند. از این همه طلاب امتحان داده در دهههای اخیر یک عالم بزرگ برنیامده است. حوزه مکان آموزش کارمندان دولت نیست، بلکه به طور تاریخی محل تربیت سرداران بزرگ علم بوده است. با وارد کردن نسنجیدۀ امتحان از نوع دانشگاهی آن به حوزه خوف آن میرود که انتحال نیز که تاکنون در حوزه ناشناخته بود از درِ دیگری وارد شود.
امتحان و انتحال دوستان قدیماند. کمتر اتفاق میافتد که امتحان از دری وارد بشود، اما یار قدیمی او از در دیگر وارد نشود. دانشجویان به اقتضای سرشت خود تقلب نمیکنند، بلکه این از الزامات نظام دانشگاهی است که هر دانشجویی به تمنایی در آن راه مییابد، گروه اندکی برای علم، جمعی از بدِ حادثه و به سائقۀ جاهطلبیهای شخصی. به این اعتبار، دانشگاه سنخیتی با حوزه ندارد، یعنی نباید داشته باشد، و در نظام دانشگاهی باید ضابطههای مهی را به کار گرفت تا در بنیان انتقال و تولید علم اخلالی ایجاد نشود. به عبارت دیگر، برای اینکه حوزه و دانشگاه بتوانند به هدفهای عالی خود برسند، حوزه باید بتواند بر تعهد عالمان خود استوار باشد و دانشگاه پیوسته تخصص را به عنوان ضابطهای به کار گیرد، زیرا – تکرار میکنم – در حوزه اصل بر تعهد نسبت به نظامی فکری است، در حالیکه دانشگاهیان متعهد به تخصص خود هستند. اعتقادات مدرسان حوزه اساس تعهد و تخصص آنان است، زیرا علم آنان اساس اعتقادات آنان را تشکیل میدهد و آنان کوشش میکنند صورت برهانی آن اعتقادات را به طلاب خود انتقال دهند، در حالیکه دانشگاهیان، در دانشگاه، به تخصص خود تعهد دارند، اما میتوانند اعتقادات شخصی متفاوتی نیز داشته باشند. مدرس حوزه نمیتواند به معاد جسمانی اعتقاد نداشته باشد، اما براهین آن را برای طلاب خود تقریر کند، در حالیکه استاد دانشگاه، به عنوان محقق در فیزیک نیوتنی، میتواند آن را تدریس کند، اما اصول و نتایج فیزیک بعد نیوتنی را بپذیرد.
باری، ضابطۀ کار دانشگاه، در هر نظام سیاسی، یا تخصص است یا آن نهاد را هر اسمی که داشته باشد نمیتوان دانشگاه خواند. رها کردن دانشگاه، در همۀ نظامهای سیاسی، به امان کسانی که یا دانشگاهی نبودند یا در دانشگاه از دانشگاه چیزی نیاموخته بودند، پیوسته خطایی بوده است. مهم این نیست که کسی یا کسانی چند سالی دانشگاه یا حوزه رفته و حتی در رشتۀ تحصیلی خود دانشمندی شده باشد. آنان میتوانند دربارۀ دانشگاه و حوزه هیچ ندانند. اگر آرایۀ سیاست نیز بر هیچ ندانی آنان از عمل دانشگاه نیز افزوده شود، تردیدی نیست که بر دانشگاه و حوزه آن خواهد آمد که پیشتر با تصفیههای استالینی بر نظام علمی در روسیۀ شوروی و با انقلاب فرهنگی بر نهال نظام علمی چین آمد. از بیشتر نخستین کسانی که به تحول در دانشگاهها گماشته شدند، از آنجا که مأمورانی کمابیش معذور بودند، عبارتی دربارۀ دانشگاه صادر نشده است که با استناد به آن بدانیم آنان چه تصوری از دانشگاه داشتهاند، اما گفتههای یکی از آنان، که نظر به مقامی که در دفاع نظری از مواضع رسمی پیدا کرده بود، میتوان او را هم چون سخنگوی انقلاب فرهنگی به شمار آورد، در نفهمیدن عمل دانشگاه آیتی است. آنچه در این سخنان شگفت انگیز مینماید، تأکید بر عطری است که باید از دانشگاه به مشام رسد، و گویا در آن زمان به مشام نمی رسیده است، اما چنانکه گفتم گویندۀ آن سخنان دانشگاه را با «بازار عطاران» خلط کرده بود.
با چنین توهمهایی بود که در نخستین دهۀ انقلاب فرهنگی آسیبهایی جدی بر دانشگاه و نظام علمی آن وارد و تدابیری اتخاذ شد که دانشگاه را از حقیقت آن تهی کرد. انقلاب «فرهنگی» میتوانست تحولی در نظام اداری و علمی دانشگاه باشد، اما صورت «انقلاب» به خود گرفت و مانند هر انقلابی وجه سیاسی آن بر وجه تحول فرهنگی آن چربید. با غلبۀ وجه سیاسی بر فرهنگی نیز بدیهی است که بحثی نمیتوانست درگیرد، زیرا «انقلاب» مخالفان و موافقان دارد، و با کسانی که به قدرت میرسند بحث نظری دربارۀ مطلوب یا مذموم بودن انقلاب ممکن نیست، اما وضع در تحول علم و دانشگاه متفاوت است. علم و نظام علمی اموری پیچیدهاند و هیچ گروهی – و بویژه صاحبان قدرت – نمیتوانند ادعا کنند که همۀ ظرافتها و پیچیدگیهای آن را میدانند. اینکه کسی ادعا کند بوی علم به مشام او رسیده است و از علم و دانشگاه بخواهد آن بو را از خود بپراکند، یاوهترین سخنی است که از یک فرد دانشگاه رفته میتواند صادر شود : این سخن سیاسی است، یعنی اجبار دانشگاه به پراکندن بویی که ندارد. این اجبار هیچ نسبتی با آزادی علم – که بدون آن هیچ علمی وجود پیدا نمیکند – ندارد و تردیدی نیست که از پافشاری در این تعصب عطری از دانش جدید به مشام کسی نخواهد رسید، اما این امکان وجود دارد که تباهی ایدئولوژیهای سیاسی دماغ اهل دانش را چنان آزرده کند که دانشگاه برای همیشه از دانش تهی شود. تماس قدیس، در سدۀ سیزدهم میلادی، گفته بود که ایمان امری اختیاری است و کسی را به داشتن اعتقاد خاصی نمیتوان وادار کرد، «زیرا آنان در قلب خود به عقیدهای ایمان خواهند داشت، اما در زبان به چیز دیگری اقرار خواهند کرد». (نقل به مضمون از کلیات الهیات) این همان نکتۀ ظریفی است که مأمورانِ معذور ما هفت سده پس از تماس قدیسِ راهب نمیدانستند. راز انتحال بیسابقۀ واپسین «فیلسوف زندۀ» ایران در این نکته نهفته است که من در بخش دیگری با تفصیل بیشتری به آن خواهم پرداخت، اما پیشتر اشارهای به تنها واکنش دانشگاه تهران میکنم که میتواند مایۀ عبرت باشد.
در نخستین واکنش دانشگاه تهران، که از طرف دفتر ریاست با عنوان «ادارۀ کل حوزه ریاست و روابط عمومی دانشگاه تهران» صادرشده و جز شعار هیچ نکته مشخصی در آن وجود ندارد، آمده است : «نظر به نشر شایعاتی مبنی بر عدم رعایت امانت داری علمی یکی از اعضاء هیأت علمی دانشگاه تهران در فضاهای مجازی و عدم موضعگیری سلبی و ایجابی ایشان (!!) و انتشار گمانهزنیهایی (!!) از سوی افراد مختلف، موارد ذیل را به استحضار عموم دانشگاهیان و جامعۀ علمی کشور میرساند : دانشگاه تهران همواره بر رعایت اخلاق علمی، حفظ حقوق معنوی و مالکیت فکری افراد حقیقی و حقوقی و نیز مجامع دانشگاهی و علمی اهتمام و تأکید ویژه داشته و دارد (العهدة علی الروای) و این امر مهم و بدیهی را جزو وظایف ذاتی و اصول مسلّم و راهبردی خود میداند و برای نیل به این مقصود، اندک تسامح و مجاملهای را نخواهد پذیرفت. از اینرو به منظور حفظ و حراست از حقوق و حیثیت دانشگاه و فرد یا افراد ذیحق، کمیتهای متشکل از برجستهترین استادان مرتبط (کذا!) تشکیل داده تا این موضوع را با سرعت، دقت و جدیت تمام مورد بررسی تخصصی قرار دهند. بدیهی است هر نتیجهای که از این بررسی حاصل آید ملاک و مناط عمل قرار خواهد گرفت و جهت تنویر افکار عمومی اعلام خواهد شد. دانشگاه تهران در صورت اثبات تخلف مزبور، برخورد قاطعانه و قانونی را با فرد متخلف انجام داده و با ارجاع موضوع به مراجع ذیصلاح از انجام رفتارهای غیر اخلاقی و غیر حرفهای تبرّی خواهد جست (کذا!). همچنانکه اگر اتهام وارده اثبات نگردد، دفاع از حیثیت شغلی و صنفی اعضای هیأت علمی را وظیفه همیشگی و لازم خود میشمارد».
عبارتهای ناروشن این نخستین اعلامیه، که تا این لحظه گویا واپسین اعلامیه نیز هست، خود نشانهای از بیخبری دانشگاه از کلاهبرداری احتمالی واپسین «فیلسوف زندۀ» ایران است، زیرا اگر استادی مراحل ارتقاءِ از استادیاری پایه یک به استادی تمام گروه فلسفه را به طور قانونی طی کرده، یعنی همه مدارک و مستندات مربوط به تقاضای پایهها، سنوات خدمت و مراتب عضویت در هیأت علمی مورد بررسی قرار گرفته، چرا دانشگاه باید «کمیتهای متشکل از برجستهترین استادان مرتبط تشکیل» دهد تا با نتیجهای که از تحقیقات آنان به دست خواهد آمد «جهت تنویر افکار عمومی» (کذا!) اطلاع رسانی کند. آنچه نویسندگان این بیانیه برای «تنویر افکار عمومی» نمیدانند این است که «افکار عمومی» – که بخش مهمی از آن را نظر دانشجویان تشکیل میدهد – نیازی به تنویر مسئولانی که نمیدانند در دانشگاه چه خبر است ندارند، یعنی توهمی به چنین تنویرهایی ندارند! مسئولان دانشگاه، پیش از تنویر افکار عمومی، بهتر است از دانشجویان نظرخواهی کنند تا بدانند علم «استادان مرتبط» تا چه پایه است، اما پرسش این است که، اگر شورای گروه فلسفۀ دانشگاه تهران و شورای پژوهشی دانشکدۀ ادبیات مدارک «فیلسوف زندۀ ایران» را بررسی کردهاند، چرا و چگونه به هیچ اشکالی در میان انتحالهای متعدد استاد برنخوردهاند؟ اگر شورای گروه و دانشکده کار خود را به درستی انجام ندادهاند، لاجرم، باید به جای بررسی نسبت انتحال به واپسین «فیلسوف زندۀ ایران»، در درجۀ نخست، مدیر وقت و استادان گروه فلسفه را مقصر دانست! آنان میبایست نگاهی به نوشتههای همکار پیشکسوت خود میانداختند، که گویا نیانداختهاند، و اگر انداختهاند آیا کسی در میان آنان نبوده است که بداند ابن طفیل، ملاصدرا نیست و … اعلامیۀ «حوزۀ ریاست» بیش از هر چیز نشان از استیصال آن حوزه و شخص رئیس دانشگاه دارد که با وجود شوراهای آموزشی، پژوهشی و … به جای «استادان مرتبط» چند استاد کاردان و دانشگاهی واقعی ندارد که به محض آشکار شدن چنین کلاهبرداریهایی همان روز کار را یکسره کند. اگر چنانکه شاگرد سابق استاد ادعا کرده، کتاب چاپ شدهای را از انگلیسی به فارسی و به نام استاد ترجمه کرده، بررسی چنین موردی کار چند ساعت یک آدم زباندان و آشنا با فلسفه است. اگر ریاست دانشگاه، بویژه معاون پژوهشی او، به چند استاد برجسته در علوم انسانی دسترسی میداشتند، و البته میدانستند که استادان واقعی همان «استادان مرتبط» نیستند، تردیدی نیست که میتوانستند این قائله را در همان ساعات نخستین بخوابانند!
اینکه در هفتههای گذشته واپسین «فیلسوف زندۀ ایران»، چنانکه سیرۀ فیلسوفان بزرگ است، خود را از رسانهها پنهان نگاه داشته امری طبیعی است، اما مگر گروه فلسفه، دانشکده و دانشگاه نمیدانند که یکی از مهمترین رونماییهای آنان در قلمرو فلسفه در سطح جهانی در کجاست؟ مگر گروه فلسفه، دانشکده و دانشگاه نمیتوانستند از استاد خود بخواهند که به سلب یا ایجاب به اتهامی که به او زده میشود، و اتهام به دانشگاه نیز هست، پاسخ گوید؟ اگر استاد در سفر فرصت مطالعاتی است نمیتواند بدون اجازۀ دانشکده و دانشگاه رفته باشد، در این صورت چرا دانشکده و دانشگاه دسترسی به استادی که به او ارز حواله میکند ندارد؟ اگر سکوت و اختفای استاد همچنان ادامه یابد – که یافته است – در این صورت استاد به عنوان کلاهبردار، خائن به بیت المال و به اتهام لکه دار کردن نام دانشگاه تهران قابل تعقیب است و دانشگاه باید توضیح دهد که چرا تقاضای استرداد او را نکرده است. این استاد، به عنوان واپسین «فیلسوف زنده»، بدیهی است که باید هنوز زنده باشد، سبب مماشات حوزۀ ریاست دانشگاه تهران با او چیست؟ اگر دانشگاه تهران «دفاع از حیثیت شغلی و صنفی اعضای هیأت علمی را وظیفه همیشگی و لازم خود میشمارد»، که البته من به عنوان شاهد عینی زنده هیچ تردیدی در اینباره ندارم! چرا در چنین مواردی در عدم دفاع از اعتبار دانشگاه در کشور از فقدان اعتبار و حیثیت استاد متهم به انتحال مایه میگذارد؟ پرسشهایی از این سنخ مبیّن این است که مدیر و همۀ اعضای گروه فلسفه، شورای پژوهشی دانشکدۀ ادبیات و شورای آموزشی و پژوهشی دانشگاه تهران، به حکم قاعدۀ الاول فالاول، متهمان ردیف نخست هستند. به لحاظ علمی، هر یک از افرادی که در این سلسله مراتب بودهاند، در حدّ مسئولیتی که داشتهاند مقصرند. اینکه هیچ کسی از جمع «استادان مرتبط» از کلاهبرداری در چنین ابعادی و در طی سالهای طولانی در هیچ یک از مراحل آن «بویی» نبرده، بیش از هر چیزی نشان از افلاسی دارد که دانشگاه مادر در آن سقوط کرده است! ظاهر این کلاهبرداری، به صورتی که در رسانهها شمّهای از جزئیات آن آمده، بیش از آنکه استاد را در مظان اتهام قرار دهد، متولیان دانشگاه را در ردیف نخست متهم قرار میدهد، زیرا آنان در دهههای گذشته با ناکارآیی خود دانشگاه را به گاوشیردهی برای افراد و گروههایی سودجو و فاقد امانتداری علمی تبدیل کردهاند.
به عنوان مثال، من در سالهای اخیر به مناسبت نقدهایی بر برخی کتابهای دانشگاهی نظر مسئولان را به این نکته جلب کرده بودم که برخی از استادان دانشگاه مادر حتی زبان ملی را درست درنمی یابند و نه تنها از فهم ظرایف آن ناتوان هستند، بلکه تسلطی در املاء و انشای فارسی ندارند. مسئولان دانشگاه و وزارتخانهای که متولی آموزش عالی در کشور است، هرگز چنین اعلام خطرهایی را جدی نگرفتهاند. تردیدی نیست که وضع «دانشگاه مادر» کشور، که در دهههای اخیر به صورتهای مختلف آسیبهای بسیاری بر آن وارد شده، در قلمرو علوم انسانی، کمابیش در مرز فاجعه است. افشای کلاهبرداری یکی از استادان این دانشگاه تنها افشای یکی از ناشیانهترین این کلاهبرداریها و بیاهمیتترین آنهاست. اگر آن استاد ناشیانه عمل نمیکرد و از جاهطلبی کمتری بهره میداشت، میتوانست مانند «دزد ناشی به کاهدان» نزند! چنانکه بسیاری توانستهاند نزنند و اینک در زمرۀ «استادان مرتبط» هستند و قرار است به پروندۀ آن دزد ناشی رسیدگی کنند. اینک که سبویی شکسته و پیمانهای ریخته، فرصت مناسبی است تا مسئولان دانشگاهی به فکر چاره بیفتند و مقدمات اصلاحاتی اساسی را فراهم آورند. مورد این واپسین «فیلسوف زندۀ» ایران در مقایسه با سرنوشت دانشگاه مادر و نظام علمی کشور هیچ اهمیتی ندارد؛ «آمد مگسی و ناپیدا شد!» اما دانشگاه باید فکری به حال خودش بکند : کافی است کسی از «حوزۀ ریاست» سری به دکههای روبروی دانشگاه بزند و آگهیهایی را که بر روی دیوارها و تنۀ درختان الصاق کردهاند از نظر بگذراند تا بداند که چه بر سر علم آمده و چگونه تولید علم به مناقصه گذاشته شده است.
چنانکه در آغاز این یادداشت گفتم، از نظر من، مورد انتحال استاد فاقد کوچکترین اهمیت است. برعکس، بحث بر سر نظام دانشگاهی است که اجازه داده است افراد و گروههایی چنین تباه و فاقد صلاحیت، دانشگاه را به تیول خود تبدیل کنند و با تیشۀ سودجویی، جاهطلبی و کلاهبرداری ریشۀ دانش را بکَنند. من در بخش دوم به این بحث خواهم پرداخت.
نگاشته شده شنبه ششم تیر ۱۳۹۴
به نقل از «جدال قدیم وجدید»»
پدیدارشناسی روح هگل برگرفته از سایت جدال قدیم و جدید
اندیشه سیاسی مارکس برگرفته از سایت جدال قدیم و جدید