دولت وحاکمیت دراندیشه سیاسی هابز – 6
هابزدرپایان فصل چهارم ازلویاتان به تصریح گفته است که نام هایی مانند فضیلت و رذیلت واژه هایی خطابی هستند، معنای محصلی ندارند و «هرگزنمی توانند شالوده استواری برای استدلال باشند».
هابز، بحث درباره
غایت دولت را وظیفه فلسفه سیاسی نمی دانست، او به خلاف ارسطو وبه پیروی از نظر ژان
بدن، برآن بود که غایت ایجاد اجتماع سیاسی و دولت تامین سعادت شهروندان نیست.
درنظرهابزیگانه علت
وجود دولت جزتامین صلح وآرامش نبود واو این را ازنتایج نظریه فرارازمرگ فجیع می
دانست. فیلسوف انگلیسی، به خلاف افلاطون، تامل درباره دولت را درافق تامل
درباره خیر وعدالت قرارنمی دهد. روش
تحلیلی – ترکیبی هابزطرح مسئله خیروعدالت را ازافق بحث فلسفه سیاسی طرد می کند تا
درفلسفه سیاسی نیز مانند ریاضیات از «اصول متعارف بدیهی نتایجی بدیهی» بگیرد.
هابزدرپایان فصل
چهارم ازلویاتان به تصریح گفته است که نام هایی مانند فضیلت و رذیلت واژه هایی
خطابی هستند، معنای محصلی ندارند و «هرگزنمی توانند شالوده استواری برای استدلال
باشند».
دگرگونی بنیادین هابزدرفلسفه
سیاسی تحولی بود که او بویژه درنسبت حقوق وقانون ایجاد کرد. درفلسفه سیاسی قدیم، حقوق ازقانون ناشی می شد وفرد، ازاین
حیث که دررفتارخود ازالزامات قانون طبیعت پیروی می کرد وتابع آن بود، دارای حقوق
بود.
بنابراین، «تمایز
بنیادین میان فلسفه سیاسی قدیم وفلسفه سیاسی جدید دراین است که فلسفه سیاسی قدیم قانون را اصل می دانست،
درحالی که فلسفه سیاسی جدید مبتنی برحقوق بود.» اشتراوس برآن بود که اگراین تمایز را اساسی ترین تمایز میان دو
نظام سنت قدمایی ومتاخرین بدانیم، بی هیچ
تردیدی می توان گفت که «هابز، تنها هابز، پدرفلسفه سیاسی جدید بوده است».
به گفته اشتراوس،
هابز، به آشکارترین صورتی درتاریخ، «حقوق طبیعی، یعنی مشروع ترین خواست های فرد را
مبنایی برای فلسفه سیاسی قرارداد، بی آن که به هیچ وجه به طور مبهمی ازقانون طبیعی
والهی یاری خواسته باشد». اشتراوس برآن بود که هابزبه دقت به تقدم حق برقانون
التفات پیدا کرده بود، و «تمایزمیان آن دو، خود، ابداعی» به شمار می آمد.
هابزمی نویسد: «اگرچه
میان آنان که دراین مباحث سخن گفته اند، عادت براین جاری شده است که میان حق و قانون را خلط کنند، اما با
این همه باید آن ها را ازهم تمیز داد، زیرا حق، آزادی انجام یا عدم
انجام کاری است، درحالی که قانون» دست افراد را می بندد وپیوندی میان آنان برقرارمی کند. «از این رو،
میان قانون و حق همان تفاوتی وجود دارد که میان آزادی و الزام».
همه نویسندگان پیش
ازهابز، به گفته اشتراوس، حتی گرتییوس، حق را مبتنی برقانون می دانستند، اما
نخست هابز بود که بیش ازدیگران وبا «انسجامی بی نظیردرکاربرد اصطلاحات» تمایزی
میان حق و قانون وارد کرد و برمبنای همین تمایز «دولت را برشالوده حق بنیاد گذاشت که قانون جز یکی از پی آمدهای
ساده آن نبود».
«تاریخ اندیشه سیاسی جدید دراروپا» دفترسوم: نظام های نوآیین دراندیشه سیاسی – جواد طباطبایی
قسمت اول:
https://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2021/05/2021-05-06_a.mp3
قسمت دوم:
https://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2021/05/2021-05-06_b.mp3