دولت وحاکمیت دراندیشه سیاسی هابز – 5
«نظم واراده» ونه «رایزنی وقوه تمیز»، حاکمیت را ایجاد می کند واعتبار قانون ها نیز از حقیقت وعدالت ناشی نمی شود، بلکه «اقتدار» قدرت حاکم «قانونها را ایجاد می کند».
هابز، درمخالفت با
مبنای قدما درنظریه «حقوق طبیعی»، از این نظر دفاع کرد که اگر بتوان «قانون طبیعی»
را از رفتار واقعی افراد انسانی ومهمترین انگیزه ای که آنان را به حرکت در می
آورد، استنتاج کرد، قانون طبیعی می تواند موثر واعتباری در عمل داشته باشد. «بنیاد قانون طبیعی را نه در غایت
انسان، بلکه باید درآغاز او… جستجو کرد. آن چه برای پیشبرد افراد انسانی از
بیشترین نفوذ برخورداراست، عقل نیست، بلکه هواهای نفسانی است.» اگر اصول قانون
طبیعی موافق طبع انفعالات نفس انسان نباشد، نمی تواند موثر باشد. از این رو «قانون
طبیعی باید از قوی ترین انغعالات نفس استنتاج شود».
هابز
نتایج مهمی از این مقدمات گرفت که مهم ترین آن ها جانشین کردن حقیقت با قدرت بود،
زیرا «نظم واراده» ونه «رایزنی وقوه تمیز»، حاکمیت را ایجاد می کند واعتبار قانون
ها نیز از حقیقت وعدالت ناشی نمی شود، بلکه «اقتدار» قدرت حاکم «قانونها را ایجاد
می کند».
هابزدر”گفتگوی
فیلسوف وحقوقدان …” گفته است: «اقتدار ونه خردمندی قانون را ایجاد می کند».
هابز،
با انتقال نظریه قانون طبیعی به قلمرویی که ماکیاولی کشف کرده بود، انقلابی درنسبت
حق وتکلیف ایجاد کرد.
قدما
بر آن بودند که
قانون طبیعی، قانون تکلیف افراد انسانی است واندک توجهی نیز که به حقوق انسانی
نشان می دهد، آن حقوق را از تکلیف انسان استنتاج می کند.
موضوع بحث نظریه پردازان مکتب حقوق طبیعی جدید حقوق بشری
بود و آنان توجه چندانی به تکالیف او نشان نمی دادند. به نظر اشتراوس، فلسفه هابز
را می توان عالی ترین بیان این «تحول اساسی از تکالیف طبیعی به حقوق طبیعی» دانست،
که «حقوق طبیعی نامشروط را به بنیادی برای هر تکلیف طبیعی، که مشروط بود، تبدیل
کرد».
هابز برآن بود که تنها نظم اجتماعی که می تواند، به خلاف «مدینه
فاضله» قدما، که اطمینانی بر تحقق آن وجود ندارد، مبنایی «واقع گرای» داشته باشد،
اجتماعی است که بر پایه حقوق انسانی
استوارشده باشد، «زیرا این حقوق همان چیزی را بیان می کند ومی خواهد بیان کند که
همگان، به طور واقعی وبه هر حال، به آن تمایل دارند.» تردیدی نیست که افراد انسانی بیشترازآن که
علاقه ای به انجام تکالیف داشته باشند، برای حقوق خود پیکارمی کنند. اشتراوس این
تحول ازتکلیف به حقوق را انقلابی می داند که راه نظریه لیبرالی دراندیشه سیاسی را
هموارکرد، زیرا درچنین نظریه ای «وظیفه دولت، دفاع وحمایت از همین حقوق است».
به نظراشتراوس، هابز دگرگونی مهم دیگری را نیز دراندیشه
سیاسی، ایجاد کرد وآن تبدیل «قدرت» به موضوع و مفهوم بنیادین اندیشه سیاسی بود. با
تکیه به نقادی نظام سنت قدمایی، که در قلمرو اندیشه سیاسی پیشتر با ماکیاوللی آغاز
شده بود، هابز بر آن بود که خردمندی و فرزانگی از شئون حاکم نیست وحاکم به اعتبار
خردمند بودن قدرت به دست نمی آورد، بلکه او از طریق قراردادی بنیادگذاربه این مقام
می رسد. اشتراوس می نویسد که «با ملاحظه این نکته که درنظر هابز دانایی توانایی است، می توان گفت که
فلسفه هابز نخستین فلسفه قدرت است». از این رو، نظم سیاسی در صورتی امکان پذیر و
تضمین خواهد شد که هر دو مضمون معنایی «قدرت» (قدرت حقوقی و قدرت فیزیکی) در ایجاد
آن وارد شده باشد. «دولت بزرگ ترین قدرت وعالی ترین اقتدارانسانی است. قدرت حقوقی
نیرویی است که در برابر آن نمی توان مقاومت کرد. تلاقی ضروری بیشترین نیرو وعالی
ترین اقتدار انسانی قرینه دقیق قوی ترین انفعالات انسانی (ترس از مرگ فجیع) ومقدس
ترین حقوق (حق صیانت ذات) است».
مهم ترین پی آمد این تبدیل قدرت به موضوع اندیشه سیاسی این
بود که در بحث سیاسی نیز مانند قلمرو علم از بحث در باره غایات صرف نظر می شد،
زیرا غایت اخلاقی قدرت و فضیلتی که از آن ناشی می شود، اهمیتی ندارد، بلکه «تعریف
دقیق حقوق قدرت حاکم، بدون لحاظ شرایط غیر قابل پیش بینی، مهم است به شرطی که مشکل
کاربرد این حقوق مطرح نشود». قدرت حقوقی نیز مانند کاربرد قدرت فیزیکی «خنثی» است،
زیرا «قدرت، آن چیزی را بیان می کند که مجاز است، نه آن چه شرافتمندانه است».
به نقل از«تاریخ اندیشه سیاسی جدید دراروپا» دفترسوم: نظام های نوآیین دراندیشه سیاسی – جواد طباطبایی
قسمت اول:
https://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2021/05/2021-04-15_a.mp3
قسمت دوم:
https://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2021/05/2021-04-15_b.mp3