درباره ایدئولوژی و «ایدئولوژی های جامعه شناسانه» – 2

نقطه اصلی بحث مارکس دررسا له «مسئله یهود» این است که انسان ودولت دینی درحوزه ایدئولوژی قرارمی گیرد، ایدئولوژی حوزه ای است که برباطن واساس مناسبات پرده می کشد تا ما نتوانیم مکانیزم ها را خوب ببینیم وچون چنین است پس باید علمی وجود داشته باشد که توهم زدایی کند یا به تعبیردیگر، ایدئولوژی را نقد کند تا ما بتوانیم درپشت پرده ایدئولوژی، سازوکارهای واقعی وراستین را ببینیم.

مارکس بعدها درتحول خود، ایدئولوژی وصورت های مختلف آن مثل دین، فلسفه، اخلاق، وادبیات را به عنوان روساخت مورد توجه قرارخواهد داد وخواهد گفت که هیچ کدام ازاین ها استقلال واصالت ندارند وهمگی به چیزی برمی گردند که زیرساخت است وباید آن را توضیح داد واگربتوانیم زیرساخت را توضیح بدهیم روساخت ها توضیح واقعی خود را پیدا خواهند کرد.مارکس متوجه شد جامعه را می توان ازطریق مناسباتی که خود انسان ایجاد می کند توضیح داد واین جاست که پایه های یک علم شکل می گیرد.
ازقرن هیجده به بعد وتحت تاثیرنیوتن نظریه جدیدی عرضه شد مبنی براین که امورعالم دارای نظم درونی است وازبیرون تنظیم نمی شود. اولین بارلایب نیتس بود که به این مسئله پرداخت. لایب نیتس رابطه خداوند متعال با عالم را به رابطه ساعت سازوساعت تشبیه کرد که ساعت ساز، ساعت را با قوانینی که آن را تنظیم می کند ساخته وآن ساعت پس ازآن وبدون دخالت مستقیم ومستمرساعت ساز، به طوراتوماتیک وقت را نشان می دهد. خداوند هم با آفریدن عالم تمام قوانین لازم برای کارکرد آن را دردرونش به ودیعه گذاشته است.
ازاین جاست که فکرساختاردرونی نزد مارکس پیدا می شود. ازنظرمارکس ساختار، مجموعه ای ازعناصراست که یک واحد را ایجاد می کند وخود تنظیم شونده است، یعنی ساختار، چیزی است که ازطریق قواعد درونی میان عناصریک واحد وحدت ایجاد می کند. این تعریف ازساختار، جدید است وقبلا این گونه توضیح می دادند که خداوند عالم را آفریده وهرلحظه با اراده خود آن را تنظیم می کند تا این مجموعه ونظام به هم نخورد.
مارکس توضیح می دهد که ترکیب نیروهای تولیدی وتقسیم کارومناسبات تولیدی، عامل تعیین کننده درتوضیح ساختاراجتماعی هستند، وما اگربتوانیم علمی تاسیس کنیم که به طورتجربی این مناسبات را توضیح دهد توانسته ایم ساختارسیاسی واجتماعی آن اجتماع را توضیح دهیم. به عبارت دیگر، عامل تعیین کننده، نیروها ومناسبات تولیدی هستند وسیاست به عنوان امری مستقل ظاهرنمی شود بلکه ازطریق علم تجربی مناسبات تولیدی توضیح داده می شود. این موضوع یعنی توضیح اجتماع ازطریق مناسبات تولیدی ازنوآوری های اصلی مارکس قلمداد می شود وبرخی ازمفسران مارکس گفته اند که کتاب ایدئولوژی آلمانی مبتنی برنظریه ی مناسبات تولیدی است.
بحث اصلی ومهم مارکس دراین حوزه این است که او جامعه را با مناسبات اجتماعی توضیح می دهد ونه نتایجی که مارکس دراین حوزه گرفته است. و به این اعتبار مارکس ازنخستین جامعه شناسان به حساب می آید درحالی که اگرجامعه را با مناسبات اجتماعی توضیح ندهیم اصلا علوم انسانی واجتماعی نخواهیم داشت. مارکس فکرمی کرد درکنارایدئولوژی، که چیزی جزپرده پنداری که برروی حقیقت مناسبات اجتماعی کشیده می شود نیست تا حقیقت مناسبات دیده نشود، تنها یک علم وجود دارد که این مناسبات را توضیح می دهد وآن عبارت است ازعلم تحول اجتماعات ودیالکتیک پیچیده ای که این تحولات دنبال می کند.
مسئله اصلی برای مارکس این است که این ساختاروجود دارد وتنها ازدرون می شود آن را توضیح داد. مارکس با توجه به این مبانی توضیح می دهد که اجتماع انسانی وجامعه مدنی این گونه است که صورت مناسبات میان ملت ها تابع مرتبه تکامل نیروهای تولیدی، تقسیم کارومناسبات داخلی است، نه تنها ملتی با ملت دیگر، بلکه ساختاردرونی یک ملت نیزوابسته به مرتبه تکامل تولید ومناسبات درونی وبیرونی آن ملت است. یعنی تمدن وفرهنگ تابعی ازتولیدات انسانی وپیچیدگی تقسیم کاراست که نشانگرپیچیدگی مناسبات انسانی وتولیدی است. مارکس فکرمی کرد که تمام مکانیزم های دیگری که دراجتماع تولید می شوند مثل اندیشه، دین، هنر، فلسفه، موسیقی و…همگی را می توان ازطریق مکانیزم های اولیه توضیح داد.
مارکس درکتاب ایدئولوژی آلمانی می گوید: آگاهی افراد یا تولید اندیشه، به طوربلاواسطه به فعالیت ومبادلات مادی انسان وابسته است. یعنی اندیشه ومبادلات فکری بشربطوربلاواسطه به مثابه نمودهای رفتارمادی افرادانسانی ظاهرمی شود. درکتاب ایدئولوژی آلمانی جملاتی وجود دارد که درعین حال تمایلی به ساده کردن این بحث پیچیده هم داشت. تمایل ساده سازی مارکس دراین جا ظاهرمی شود که می گوید تولید مادی منجربه تولید فکرمی شود واین تولید (فکر) نمی تواند فراترازمرتبه نیروهای تولید برود واین که تولید فکرنتیجه بلاواسطه تولید مادی است همان ساده سازی است. این جملات ازطریق لنین منشا راه افتادن جریانی شد که برداشت خیلی ابتدایی ازمارکسیسم داشتند مبنی براین که همه چیزبا ماده قابل توضیح است وازهمین منظرانواع تاریخ، فلسفه، هنر، ادبیات و…نوشته شده است.
مارکس می گوید: آگاهی عین وجود است ویا آگاهی جزوجود نیست وآگاهی چیزی جزوجود مادی نیست که درجایی به نام ذهن انعکاس پیدا می کند وگفت هگل ودیگران با گفتن این که فکرخالق ماده است به اشتباه جای خالق (ماده) ومخلوق (ذهن) را عوض کردند واین جاست که می گوید دیالکتیک هگل را که برروی سرخود ایستاده بود باژگونه کردم.لازم به یاد آوری است که هگل چنین ادعایی نکرده وبرداشت مارکس ازهگل صحیح نیست. درست است که انسان درشرایط بسیارپیچیده ودرگیرودارنیروهای تولید، مناسبات تولیدی، مرتبه تاریخی و…فکرمی کند وهیچ کسی نمی تواند این را نفی کند اما درجاهایی هم می تواند سرش را ازاین شرایط بیرون بکشد وآگاهی می تواند به فراترازماده برود واتفاقا تکامل وتحول این جاست، اما چطور؟
تکامل ازاین جا پیدا می شود که ارسطو به این اندیشید که اگرروزی دوک های نخ ریسی خود به خود بچرخند بردگی ازمیان خواهد رفت چون درآن صورت دیگربه وجود بردگان نیازی نیست. ارسطوبه وضعیتی که دوک ها بدون نیروی کاربردگان بچرخد اندیشیده بود. کانت گفته انسان محدودیت هایی دارد که نمی تواند ازآن ها فراتربرود، اما درجاهایی انسان ازاین محدودیت ها فراترمی رود که نقطه تکامل است. درتوضیح مارکس فراروی ازمحدودیت ها دیده نمی شود.
مارکس پس ازاین تمام وجوه فعالیت فکری انسان را، ذیل ایدئولوژی وتابع واقعیت مادی می آورد وبعد می افزاید اشکال بزرگ فلسفه وایدئولوژی آلمانی این بود که واقعیت وانسان واقعی را با این خیالات (اندیشه) عوضی گرفت. ازنظرمارکس ایدئولوژی چون موضوع ندارد نمی تواند تاریخ هم داشته باشد.

قسمت اول:

[audio:http://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2016/02/2016-02-06_a.mp3]
قسمت دوم:

[audio:http://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2016/02/2016-02-06_b.mp3]

.