درباره ایدئولوژی و «ایدئولوژی های جامعه شناسانه» – 3

مارکس درایدئولوژی آلمانی به دنبال تاسیس علم مناسبات اجتماعی است، هرچند حدود وثغوراین علم هنوزبرایش مبهم است. مارکس می گوید ما تنها یک علم داریم وآن علم تاریخ است.
اما آن علم درباره چه چیزی بحث می کند؟
جواب این سئوال ازنظرمارکس این است که موضوع علم تاریخ عبارت ازتحول تاریخی اجتماعات انسانی است و«تاریخ » مورد نظرمارکس برروی این موضوع یعنی قانونمندی ها وتحولات مناسبات اجتماعی بحث می کند زیرا این مناسبات وجود دارند وبه صورت علمی می توان آن ها را فهمید وتوضیح داد.
وحال باید پرسید: مناسبات اجتماعی چیست؟

درفاصله روشنگری (اقتصادی) اسکاتلند (اواسط سده هیجده) تا انتقال این میراث به هگل وازطریق اوبه مارکس ودیگران، که می توان این مسیررا یکی ازگذرگاه های اصلی تحول علوم اجتماعی جدید دانست، بحث اصالت اجتماع وآنچه می تواند موضوع علم اجتماعی قراربگیرد (یعنی جامعه مدنی به تعبیرنویسندگان روشنگری اسکاتلند وهگل) هم چون بخش بیرونی کوه یخی پدیدارمی گردد.
اندیشمندان این دوره متوجه شدند که همه مناسبات اجتماع را نمی توان ذیل عنوان مفهوم دولت مطالعه نمود بلکه درکناردولت، مناسباتی وجود دارد که آن را جامعه مدنی نامیدند. وقتی به این نکته پی بردند که همه مناسبات درحوزه دولت نمی گنجد ومناسباتی خارج ازدولت قرارمی گیرند که دراستقلال خود قابل بررسی اند ودراین راستا، تولید ثروت وانجام فعالیت های تولیدی اولین مناسباتی بود که به چشم می آمد، واین جا چیزی به نام تولید ثروت پیش می آید که دردولت یا درحوزه سیاست درباره آن بحث نمی کنیم، به تدریج متوجه شدند که این پدیده قانونمندی های خاص خود را دارد وبه تعبیربهتراین مناسبات دراستقلال خودش یک علم با قانونمندی های پیچیده وبی نهایت است.
مارکس اصل را برجامعه گذاشت ومیراث هگلی درباره تمایزدولت وجامعه مدنی را گرفت اما جامعه مدنی درمعنای هگلی را مورد انتقاد قرارداد وگفت که جامعه مدنی چیزی جزمناسبات تولیدی نیست وما باید این مناسبات وقانونمندی های آن را توضیح دهیم، کما این که «علم اقتصاد» قبلا موضوع ثروت را توضیح داده ومن درصدد توضیح مناسبات اجتماعی هستم. این جا نقطه شروع علمی است که مارکس آن را علم تاریخ می نامید ولی بعدا نام جامعه شناسی برخود گرفت. و اگوست کنت توانست برای آن اسم جامعه شناسی را پیدا کند.
قبل ازمارکس کلمه سوسایتی (…) به معنی اجتماع بود ولی مارکس آن را درمفهوم جامعه درتداول جدید آن فهمید. کلمه سوسایتی که دارای ریشه لاتینی است هردومفهوم وحیثیت جامعه واجتماع را دردرون خود نهفته دارد، به این معنا، یک جمع وگروه انسانی تا وقتی ذیل مفهوم دولت مورد بحث قرارمی گیرد، اجتماع است اما اززمانی که مناسبات این گروه انسانی خارج ازحوزه دولت ودراستقلال خود مورد بحث قرارمی گیرد، این جاست که برای بررسی این مناسبات اجتماعی علم جدیدی مورد نیازاست که اولین باراگوست کنت واژه سوسیولوژی به معنی جامعه شناسی را به کاربرد، لازم به ذکراست که اگوست کنت قبل ازجعل واژه سوسیولوژی، اصطلاح فیزیک اجتماعی را به کاربرد.
آلتوسردرکتاب به سوی مارکس می کوشد اهمیت مارکس وکاراصلی وی را ازدریچه انقلاب های فکری وعلمی اروپا که اروپای جدید فرآورده آن است نشان دهد.
کشف قاره جدید امریکا هم زمان با کشف قاره های جدید درحوزه علوم است که کشف مناسبات سیاسی توسط ماکیاولی وهم چنین کشف تکامل انواع توسط داروین ازجمله قاره های جدید است. آلتوسرمی گوید مارکس علم تاریخ را کشف کرد ومبانی نظری آن را درایدئولوژی آلمانی توضیح داد. آلتوسرمی افزاید وقتی کسی قاره ای را کشف می کند به این معنا نیست که همه ابعاد وزوایای آن را یک باره کشف می کند، بلکه این دیگران هستند که کشف اورا به تدریج کامل می کنند. به تعبیردیگرمارکس مفاهیم اولیه راکه سنگ بنای این بنیاد هستند کشف ودرجای خود گذاشت وطبیعی است که تصورتام وکاملی ازآن چه کشف کرده نمی توانست داشته باشد، چنان که کریستف کلمب تصوری ازابعاد وموقیعت قاره جدید نداشت.
آلتوسرمطرح کرد که مارکس علم جدیدی تاسیس کرده است، اوپی برد، باید تاریخ به علم تبدیل شود ودیگراین که تاسیس علم تاریخ با گسست ازما قبل تاریخ ومبنای نظری آن امکان پذیر است، به عنوان مثال مفهوم “ازخود بیگانگی” ازبعد ازهگل بویژه درنظرفویرباخ وخود مارکس مفهومی بنیادین بود اما مارکس درمقطعی ودردوه ای ازتحول فکری خود فهمید که این مفهوم چیزی ازتاریخ را توضیح نمی دهد، اوکلمه علم را درمقابل ایدئولوژی به کارمی برد ودراین راه، ناچارمی بایست نظریه ای درباره ایدئولوژی وفرق آن با علم ارایه می داد. ازنظرآلتوسر، علم عبارت ازتبیین مکانیزم های عملکردهای اجتماعی وتوضیح منطقی رابطه میان مناسبات اجتماعی است ولی ایدئولوژی برعکس، آن مکانیزم ها را درحجاب قرارمی دهد تا دیده نشوند. آلتوسرنشان داد مارکس دراوایل کارش مفهوم ازخود بیگانگی را (که ازهگل گرفته بود) به کارمی برد ولی درنیمه عمرش این مفهوم را کنارگذاشت ودرکاپیتال تنها یک باربه آن اشاره کرده است، آلتوسربرآن بود که بحث مارکس بحث ساختارمناسبات است.
مناقشه ای که درباره موسس جامعه شناسی بودن یا نبودن ابن خلدون وجود دارد به این نکته برمی گردد وآن این که تاوقتی کسی نتواند موضوعی را دراستقلال خود وبه صورت علمی مورد مطالعه وبررسی قراردهد، علمی به معنای دقیق کلمه تاسیس نکرده است.
لازم به توضیح است که چیزی قریب یک قرن ازورود علوم انسانی واجتماعی به کشورما می گذرد ودراین دوره نزدیک به یک قرن، می توان گفت هیچ تحول، تولید یا انباشت علمی دراین حوزه نداشته ایم، دلیل این وضعیت این است که ما اصلا علوم انسانی واجتماعی به تعریفی که گذشت نداریم واصلا چنین علمی انتقال پیدا نکرده تا انباشتی صورت گرفته باشد. علوم اجتماعی را نمی توان ازطریق واردات ویا ترجمه به دست آورد. طبیعی است که ما درحوزه علوم اجتماعی نه راهی داریم ونه رونده ای. بحث های امثال مطهری که کوچکترین اطلاعی ازظرایف این علم جدید نداشتند، وانتقادها ی آنان بربرخی مکتب ها ومباحث علوم اجتماعی جدید، درقلمرو جدل هایی قرارمی گیرد که صورتی یا ظاهری فلسفی دارند اما جزبافته های متکلمی اهل جدل نیست.
موضوع حدود 22 قرن ازتاریخ اندیشه پیش ازمارکس، مناسبات سیاسی بود که دولت تبلورآن است. ازارسطوبه این طرف همه اندیشمندان اعتقاد داشتند که جامعه به دولت نیازدارد، زیرا درحوزه دولت مناسبات مهمی شکل می گیرد که دریونان به آن ها مناسبات شهروندی گفته می شد وبراساس آن مناسبات، افراد با آزادی های شهروندانه به اداره امور«شهر» یا پولیس می پرداختند.
اندشمندان دوران جدید هم به شیوه های دیگر دولت را توضیح دادند، برخی مانند هابزبا توجه به خباثت سرشت انسان، نبود دولت را بزرگ ترین شرممکن می دانستند وبرخی مانند لاک که انسان را گرگ انسان نمی دانستند، براین باوربودند که گاهی مناسبات دوستانه وشهروندانه به هم می خورد، ووجود دولت برای تنظیم مناسبات شهروندی ضروری است. علاوه براستدلال ها یی که درباره ضرورت دولت گفته شده این ادعا هم وجود دارد که دولت حوزه آزادی افراد است واگردولت نباشد آزادی هم وجود نخواهد داشت. اما درنظر مارکس دولت دستگاهی است که درخدمت طبقات حاکم برای تامین منافع طبقاتی آنان قراردارد. مارکس گفت دولت امری اعتباری وفاقد اصالت است، چون دولت جزاداره بحران ها برای تحکیم مناسبات اجتماعی، وظیفه ای ندارد.

قسمت اول:

[audio:http://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2016/02/2016-01-16_a.mp3]
قسمت دوم:

[audio:http://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2016/02/2016-01-16_b.mp3]

.




درباره ایدئولوژی و «ایدئولوژی های جامعه شناسانه» – 2

نقطه اصلی بحث مارکس دررسا له «مسئله یهود» این است که انسان ودولت دینی درحوزه ایدئولوژی قرارمی گیرد، ایدئولوژی حوزه ای است که برباطن واساس مناسبات پرده می کشد تا ما نتوانیم مکانیزم ها را خوب ببینیم وچون چنین است پس باید علمی وجود داشته باشد که توهم زدایی کند یا به تعبیردیگر، ایدئولوژی را نقد کند تا ما بتوانیم درپشت پرده ایدئولوژی، سازوکارهای واقعی وراستین را ببینیم.

مارکس بعدها درتحول خود، ایدئولوژی وصورت های مختلف آن مثل دین، فلسفه، اخلاق، وادبیات را به عنوان روساخت مورد توجه قرارخواهد داد وخواهد گفت که هیچ کدام ازاین ها استقلال واصالت ندارند وهمگی به چیزی برمی گردند که زیرساخت است وباید آن را توضیح داد واگربتوانیم زیرساخت را توضیح بدهیم روساخت ها توضیح واقعی خود را پیدا خواهند کرد.مارکس متوجه شد جامعه را می توان ازطریق مناسباتی که خود انسان ایجاد می کند توضیح داد واین جاست که پایه های یک علم شکل می گیرد.
ازقرن هیجده به بعد وتحت تاثیرنیوتن نظریه جدیدی عرضه شد مبنی براین که امورعالم دارای نظم درونی است وازبیرون تنظیم نمی شود. اولین بارلایب نیتس بود که به این مسئله پرداخت. لایب نیتس رابطه خداوند متعال با عالم را به رابطه ساعت سازوساعت تشبیه کرد که ساعت ساز، ساعت را با قوانینی که آن را تنظیم می کند ساخته وآن ساعت پس ازآن وبدون دخالت مستقیم ومستمرساعت ساز، به طوراتوماتیک وقت را نشان می دهد. خداوند هم با آفریدن عالم تمام قوانین لازم برای کارکرد آن را دردرونش به ودیعه گذاشته است.
ازاین جاست که فکرساختاردرونی نزد مارکس پیدا می شود. ازنظرمارکس ساختار، مجموعه ای ازعناصراست که یک واحد را ایجاد می کند وخود تنظیم شونده است، یعنی ساختار، چیزی است که ازطریق قواعد درونی میان عناصریک واحد وحدت ایجاد می کند. این تعریف ازساختار، جدید است وقبلا این گونه توضیح می دادند که خداوند عالم را آفریده وهرلحظه با اراده خود آن را تنظیم می کند تا این مجموعه ونظام به هم نخورد.
مارکس توضیح می دهد که ترکیب نیروهای تولیدی وتقسیم کارومناسبات تولیدی، عامل تعیین کننده درتوضیح ساختاراجتماعی هستند، وما اگربتوانیم علمی تاسیس کنیم که به طورتجربی این مناسبات را توضیح دهد توانسته ایم ساختارسیاسی واجتماعی آن اجتماع را توضیح دهیم. به عبارت دیگر، عامل تعیین کننده، نیروها ومناسبات تولیدی هستند وسیاست به عنوان امری مستقل ظاهرنمی شود بلکه ازطریق علم تجربی مناسبات تولیدی توضیح داده می شود. این موضوع یعنی توضیح اجتماع ازطریق مناسبات تولیدی ازنوآوری های اصلی مارکس قلمداد می شود وبرخی ازمفسران مارکس گفته اند که کتاب ایدئولوژی آلمانی مبتنی برنظریه ی مناسبات تولیدی است.
بحث اصلی ومهم مارکس دراین حوزه این است که او جامعه را با مناسبات اجتماعی توضیح می دهد ونه نتایجی که مارکس دراین حوزه گرفته است. و به این اعتبار مارکس ازنخستین جامعه شناسان به حساب می آید درحالی که اگرجامعه را با مناسبات اجتماعی توضیح ندهیم اصلا علوم انسانی واجتماعی نخواهیم داشت. مارکس فکرمی کرد درکنارایدئولوژی، که چیزی جزپرده پنداری که برروی حقیقت مناسبات اجتماعی کشیده می شود نیست تا حقیقت مناسبات دیده نشود، تنها یک علم وجود دارد که این مناسبات را توضیح می دهد وآن عبارت است ازعلم تحول اجتماعات ودیالکتیک پیچیده ای که این تحولات دنبال می کند.
مسئله اصلی برای مارکس این است که این ساختاروجود دارد وتنها ازدرون می شود آن را توضیح داد. مارکس با توجه به این مبانی توضیح می دهد که اجتماع انسانی وجامعه مدنی این گونه است که صورت مناسبات میان ملت ها تابع مرتبه تکامل نیروهای تولیدی، تقسیم کارومناسبات داخلی است، نه تنها ملتی با ملت دیگر، بلکه ساختاردرونی یک ملت نیزوابسته به مرتبه تکامل تولید ومناسبات درونی وبیرونی آن ملت است. یعنی تمدن وفرهنگ تابعی ازتولیدات انسانی وپیچیدگی تقسیم کاراست که نشانگرپیچیدگی مناسبات انسانی وتولیدی است. مارکس فکرمی کرد که تمام مکانیزم های دیگری که دراجتماع تولید می شوند مثل اندیشه، دین، هنر، فلسفه، موسیقی و…همگی را می توان ازطریق مکانیزم های اولیه توضیح داد.
مارکس درکتاب ایدئولوژی آلمانی می گوید: آگاهی افراد یا تولید اندیشه، به طوربلاواسطه به فعالیت ومبادلات مادی انسان وابسته است. یعنی اندیشه ومبادلات فکری بشربطوربلاواسطه به مثابه نمودهای رفتارمادی افرادانسانی ظاهرمی شود. درکتاب ایدئولوژی آلمانی جملاتی وجود دارد که درعین حال تمایلی به ساده کردن این بحث پیچیده هم داشت. تمایل ساده سازی مارکس دراین جا ظاهرمی شود که می گوید تولید مادی منجربه تولید فکرمی شود واین تولید (فکر) نمی تواند فراترازمرتبه نیروهای تولید برود واین که تولید فکرنتیجه بلاواسطه تولید مادی است همان ساده سازی است. این جملات ازطریق لنین منشا راه افتادن جریانی شد که برداشت خیلی ابتدایی ازمارکسیسم داشتند مبنی براین که همه چیزبا ماده قابل توضیح است وازهمین منظرانواع تاریخ، فلسفه، هنر، ادبیات و…نوشته شده است.
مارکس می گوید: آگاهی عین وجود است ویا آگاهی جزوجود نیست وآگاهی چیزی جزوجود مادی نیست که درجایی به نام ذهن انعکاس پیدا می کند وگفت هگل ودیگران با گفتن این که فکرخالق ماده است به اشتباه جای خالق (ماده) ومخلوق (ذهن) را عوض کردند واین جاست که می گوید دیالکتیک هگل را که برروی سرخود ایستاده بود باژگونه کردم.لازم به یاد آوری است که هگل چنین ادعایی نکرده وبرداشت مارکس ازهگل صحیح نیست. درست است که انسان درشرایط بسیارپیچیده ودرگیرودارنیروهای تولید، مناسبات تولیدی، مرتبه تاریخی و…فکرمی کند وهیچ کسی نمی تواند این را نفی کند اما درجاهایی هم می تواند سرش را ازاین شرایط بیرون بکشد وآگاهی می تواند به فراترازماده برود واتفاقا تکامل وتحول این جاست، اما چطور؟
تکامل ازاین جا پیدا می شود که ارسطو به این اندیشید که اگرروزی دوک های نخ ریسی خود به خود بچرخند بردگی ازمیان خواهد رفت چون درآن صورت دیگربه وجود بردگان نیازی نیست. ارسطوبه وضعیتی که دوک ها بدون نیروی کاربردگان بچرخد اندیشیده بود. کانت گفته انسان محدودیت هایی دارد که نمی تواند ازآن ها فراتربرود، اما درجاهایی انسان ازاین محدودیت ها فراترمی رود که نقطه تکامل است. درتوضیح مارکس فراروی ازمحدودیت ها دیده نمی شود.
مارکس پس ازاین تمام وجوه فعالیت فکری انسان را، ذیل ایدئولوژی وتابع واقعیت مادی می آورد وبعد می افزاید اشکال بزرگ فلسفه وایدئولوژی آلمانی این بود که واقعیت وانسان واقعی را با این خیالات (اندیشه) عوضی گرفت. ازنظرمارکس ایدئولوژی چون موضوع ندارد نمی تواند تاریخ هم داشته باشد.

قسمت اول:

[audio:http://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2016/02/2016-02-06_a.mp3]
قسمت دوم:

[audio:http://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2016/02/2016-02-06_b.mp3]

.