برخی از علل و اسباب انحطاط ایران

2 –تنش میان فرمانروایی و فرهنگ ایرانی

3- تنش های میان ایران وانیران

طباطبایی می نویسد: خاستگاه نظام حکومتی ایران فرهنگ ایرانی نیست، بلکه نظام حکومتی امری عارضی و گذرا در تاریخ این کشور است. نظام خود کامه شیوه ای است که در نهایت با خلق وخوی ایرانیان سازگار نیست. یکی از دلایل عمده بی ثباتی حکومتها در ایران این است که ایرانیان به رغم تحملی که در دوره هایی از تاریخ خود نشان داده اند ، هرگز به طبیعی بودن نظام های خود کامه باور نکرده اند وبه آن تن در نداده اند. ژان شاردن ، اگر چه نمی توانست با داده های زمان خود تحولات و انقلا باتی را که سه سده پس از او در ایران شروع شد، پیش بینی کند، اما به این نکته پی برده بود که تنش و تعارضی که میان خلق و خوی ایرانیان و ظرافت های فرهنکی آنان ،از یک سو، ونظام حکومتی ایران ، از سوی دیگر ، وجود دارد، نمی تواند مدت زمانی طولانی دوام بیاورد.

آگاهی از این تنش و تعارض حدود یک سده و نیم پیش در وجدان ایرانیان پیدا شد، و انقلا باتی را در پی آورد که جنبش مشروطه خواهی مردم ایران نخستین آن ها بود، اما آخرین آن ها نمی توانست باشد. این تنش و تعارض میان ایران و نظام خود کامه آن در سر زمین ایران ریشه های پایداری دوانده است، و به نظر می رسد که تا دگر گونی های یک سده و نیم گذ شته ، کوشش هایی برای حل این تعارض به نفع فرهنگ و تمدن ایرانی و ایجاد نظام حکومتی سازگار با خلق و خوی ایرانیان صورت نگرفته بوده است، کوشش هایی که اگر چه هنوز به نتیجه نرسیده، اما شالوده خود کامگی و استبداد نیز برای همیشه استوار نشده است.

طبا طبایی در مقایسه اروپا و ایران دوره گذار می نویسد: پیش از سده هفدهم ، نظام های سلطنتی کشور های اروپایی بر پایه قواعد و قوانین معین و ثابت اداره می شد و حقوق دانان کوشش می کردند نظام حقوقی پایداری را تدوین کنند. بر عکس ، در ایران، تنها نظام حقوقی موجود، حقوق شرع بود که بیشتر نا ظر بر مناسبات حقوقی خصوصی بود و با قلمرو مناسبات سیاسی -یعنی حقوق عمومی- پیوندی نداشت. در واقع می توان گفت که  در جامعه ایران دو نظام حقوقی هم عرض، اما متعارض ، وجود داشت. حقوق شرع نظامی منسجم و مدون بود، در حا لی که حقوقی که نظام حکومتی ایران بر پایه آن اداره می شد، حقوقی بود که با دگر گونی های سلطنت که آن را به سلطنت مطلقه تبدیل کرد، به تدریج، دستخوش زوال شد و اراده شاه ، و نیز در مواردی اراده خواجه سرایان ، جانشین نظام حقوقی حکومت شد.

به خلاف ایران باستان که نهاد وزارت اعتباری همتای با سلطنت داشت ، در دوره اسلامی ، وزارت اهمیت خود را از دست داد و بویژه در دوره صفوی، وزارت به نهادی تشریفاتی تبدیل شد. نظریه سلطنت دوره صفوی که ترکیبی از تصوف، تشیع، و سلطنت بود، شاه را در راس هرم قدرت سیاسی و مر جعیت معنوی قرار داد.

در فقدان نظام حقوقی حکومت در ایران، اراده خود کامه پادشاه نخستین منبع حقوقی به شمار می آمد که شاردن از آن به سروش غیبی تعبیر می کند و وزیران مجبور بودند در تصمیم گیری های خود گوش هوش به ندای او بسپارند. زمانی که پادشاه از اقتدار لازم برای حکومت بر خوردار نبود، شورای غیر رسمی ، اما متنفذ خواجه سرایان و همسران شاه هم چون دومین منبع حقوق سلطنت عمل می کرد.نظریه سلطنت خود کامه به گونه ای که در دوره صفویه تدوین شد و ضعف و بی اعتبار شدن نهاد وزارت از پی آمدهای آن بود، از دیدگاه تحول آتی تاریخ ایران پر اهمیت است. چنان که گفته شد، برابر این نظریه سلطنت، شاه خود کامه قدرت سیاسی و مرجعیت معنوی را به دست داشت، اما همه شاهان صفوی از اقتدار و اعتبار کافی برخوردار نبودند. در دوره های پیشین، وزارت نهادی نیرومند بود و آن گاه که شاه اقتدار کافی نداشت، کارها در عمل به دست وزیران اداره می شد وامور کشور دستخوش وقفه و تعطیل نمی شد. با صفویان نهاد وزارت رو به ضعف نهاد و شاه خود کامه به یگانه نهاد تبدیل شد، اما آن گاه که نهاد سلطنت نیز به نوبه خود رو به ضعف گذاشت، وزارت در ایران بیش از آن اعتبار خود را از دست داده بود که بتواند به جای شخص شاه زمام امور را به دست گیرد.

بدین سان ، با سستی گرفتن پایه های نهاد سلطنت، اهل شریعت جای خالی وزیران متنفذ را در دربار شاهان صفوی پر کردند و به یکی از عاملان مهم سیاست تبدیل شدند. البته نه همه اهل شریعت از نفوذ کافی بر خوردار بودند و نه همه آنان اعتقاد راسخی به مداخله در سیاست داشتند. اکثر اهل شریعت از محدوده ارشاد شاهان و تشویق آنان به رعایت جانب شریعت فراتر نمی رفتند، اما با پیدا شدن علمای متنفذ و بی توجه به الزامات قدرت سیاسی و مصالح کشور، مداخله اهل شریعت در امور سیاسی کشور پی آمد های نا مناسبی داشت.

نظریه حکومتی صفویان و ترکیبی که در آن دوره از تصوف، تشیع، و سلطنت ، در نخستین سده فرمانروایی آنان فراهم آمد، شالوده ای استوار برای استقلال ایران در برابر خلافت عثمانی بود، اما با تضعیف نهاد سلطنت و از میان رفتن نهاد وزارت به یکی از نقطه های ضعف اساسی شاهنشاهی صفویان و ایران تبدیل شد. نظریه سلطنت صفویان راه را برای قدرت گرفتن و مداخله اهل شریعت در سیاست هموار کرد و اگر چه سقوط شاهنشاهی صفویان ناشی از ضعف درونی نظام آنان بود، اما قدرت گرفتن برخی از اهل شریعت نیز در آن سقوط بی تاثیر نبود. تا بر آمدن قاجاران که نهاد وزارت اعتبار خود را از دست داده بود، در دوره هایی اهل شریعت جانشین وزیران شدند، اما نظریه حکومتی رایج نظریه سلطنت ایرانی بود. در دهه هایی از سلطنت قاجاران ، اهل شریعت نیز در کنار نهاد وزارت از اعتباری بر خوردار بود و در همین دوره کوششی بی سابقه برای تدوین نظریه حکومت دینی آغاز شد. ترکیب تشیع-تصوف- سلطنت نمی توانست در دراز مدت برقرار بماند:عنصر تصوفی که مرشد کامل بر آن تکیه داشت ، بی بنیاد تر از آن بود که بتواند نقشی در اندیشه سیاسی حکومتی که به تدریج در مناسبات جدید جهانی وارد می شد ، ایفا کند. حاصل جمع میان سلطنت و دیانتی که در دوره متاخر تاریخ ایران به صرف شریعت تبدیل شده بود ، نیز دسخوش چنان ابهامی بود که هیچ نظام فکری منسجمی بر پایه آن نمی توانست تدوین شود. در دوره گذار، از نظریه سلطنت ایرانشهری جز عنصر خود کامگی آن باقی نمانده بود و اندیشه دینی نیز به جای آنکه با توجه به الزامات زمان تحول پیدا کند، بر پایه اندیشه سیاسی سلطنت خود کامه و نظریه استبدادی تفسیر شده بود.

 3- تنش های میان ایران و انیران

اقوام گوناگونی که در دوره های متفاوت تاریخ ایران از عهد باستان تا یورش افغانان در هم جواری با این سرزمین گسترده می زیسته اند، هر گاه که سستی و فتور در قدرت مرکزی آن راه می یافت ، با سود جستن از فرصت تمامیت سرزمینی و هویت ملی آن را مورد تهدید قرار می دادند. از یونانیان تا اعراب در دوره باستان، هر بار ، ایران زمین، پیش از آنکه از بیرون مورد تعرض واقع شود ، از درون دسخوش انحطاط جدی شده و زمینه فروپاشی آن آماده شده بود. در سیاهه یورش های مکرر ، از حمله اسکندر و اعراب تا چیرگی ترکان و یورش مغولان و افغانان ، مورد یورش افغانان از همه پیچیده تر است، زیرا به خلاف اقوام بیگانه ای  که ایران زمین را مورد تجاوز قرار دادند، افغانان از اقوام ایرانی بودند و سرزمین آنان بخشی از قلمرو شاهنشاهی به شمار می آمد، اما مشابهتی میان وضع و شرایط همه این اقوام در زمانی که ایران را مورد هجوم قرار دادند و ایران در آستانه یورش بود وجود داشت. همه این اقوام در دوره ای ایران را مورد هجوم قرار دادند که این سرزمین دهه ها یا سده ای از شکو فایی تاریخی و فرهنگی را پشت سر گذاشته بود و به تدریج زندگی و زایندگی نیرو های درونی خود را از دست می داد. این شکوفایی تاریخی و فرهنگی ، رفاه ونیز ظرافت در رفتار و منشی را با خود آورده بود که با زمختی ، خشونت و عسرت ناشی از زند گی ابتدایی عربان، ترکان و مغولان و حتی شورشیان افغان تعارضی اساسی داشت.

بدیهی است که این وضعیت پیکار نا برابر میان اقوام جنگ سالار و ملتی فرهیخته ، منحصر به ایران نیست : پیکار میان امپراتوری رم باستان و اقوام بربر از موارد همین نابرابری میان خشونت و ظرافت ، و جهل و فرهنگ است، زیرا فرهنگ و فرهیختگی ، اگر اندیشه ای مدیر و مدبر پشتوانه آن نباشد ، خود از عوامل انحطاط می تواند به شمار آید. این که نویسندگان دوران جدید و چنان که در جای دیگر ی به تفصیل خواهیم گفت، ماکیا وللی در راس آنان ، در تاملات خود در باره انحطاط رم به پیدایش ویژگی های نا سازگار با مردانگی اشاره کرده و خو گر شدن به تجمل و رفاه را نا مطلوب شمرده اند، از این حیث است که رفاه اگر توام با سخت کوشی ، اراده، نیرویی اخلاقی و بالاتر از همه ، توانایی دفاع از دستاورد های آن نباشد ، ناچار عامل عمده انحطاط می تواند باشد. اگر رفاه پشتوانه ای از اندیشه و مبنایی از اخلاق جمعی استوار و بیشتر از آن ، دریافتی از مصا لح عالی « ملی » نداشته باشد، نمی تواند در برابر فقر توام با اراده معطوف به قدرت پایداری کند،. بویژه آن چه در مورد یورش  افغانان باید به آن توجه داشت ، این است که از سویی ، افغانان  به عنوان ساکنان یکی از استان های شاهنشاهی در شرایطی نابرابر قرار داشتند و از سوی دیگر ، کارگزاران حکومتی خطری را که از ناحیه آنان قدرت مرکزی را تهدید می کرد ، جدی نمی گرفتند.

این جا باید بویژه به فقدان اندیشه سیاسی توجه داشت . دریافتی از اخلاق جمعی که شالوده هر اندیشه سیاسی است، به دنبال سیطره تدریجی تصوف و روایتی از دیانت که محمد باقر مجلسی نماینده برجسته آن به شمار می آمد، راه خلط میان اخلاق فردی دینی و اخلاق جمعی مدنی را هموار کرده بود و با وضعیت زوال اندیشه در ایران زمین، فهم و تبیین تمایز های حدود و ثغور حوزه ها امکان پذیر نمی شد. در واقع پیش از آنکه نظام فرمانروایی و سامان نهادهای آن دستخوش انحطاط شود، اندیشه سیاسی با از دست دادن استقلال خود در برابر اندیشه دینی و تصوف زوال جدی پیدا کرده بود. ایران زمین در صورتی می توانست با فرمانروایی صفویان به یکی از قدرت های جهانی تبدیل شود که دریافت سیاسی نویی از دیانت تدوین می شد، در حالی که بر عکس ، از بقیته السیف اندیشه سیاسی تفسیر دینی به عمل آمد. این نکته دارای اهمیت بسیاری است که ترکیبی که از سه نظریه سنتی ایران زمین ، یعنی تصوف، تشیع وسلطنت که شالوده نظری فرمانروایی صفویان بود، به گونه ای که در قلمرو اندیشه فهمیده می شد، ترکیبی خلاف زمان بود و باالزامات دوران جدیدی که هم زمان با بر آمدن شاه اسماعیل آغاز می شد و بویژه شالوده نظری خود را استوار می کرد، سازگار نبود. با تامل در باره تحول نظام حکومتی صفویان می توان این نکته را دریافت که با مرگ شاه عباس اول ، پادشاهان صفوی تنها زمانی توانستند مصالح « ملی » را تامین کنند که ترکیب نظریه های سه گانه سنتی ایران را راهنمای عمل خویش قرار نمی دادند، زیرا این ترکیب فاقد مفاهیم عمده ای بود که اندیشه سیاسی دوران جدید بر پایه آن مفاهیم بنیاد گذاری شده است. مورد فرمانروایی شاه عباس به عنوان اوج فرمانروایی صفویان و تجدید حیات اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی ایران از این حیث شایان توجه است. او با آگاهی ژرفی که از الزامات نظام حکومتی خود کامه و رابطه نیرو ها در مناسبات جهانی پیدا کرده بود، در تصمیم های خود برابر اندیشه ای سیاسی عمل می کرد که به غریزه در یافته بود، و اگر چه در قلمرو نظر به ترکیب تصوف، تشیع و سلطنت باور داشت، اما در عمل ، هر جا که الزامات رابطه نیرو ها تصمیمی مبتنی بر منطقی متفاوت را ضروری می ساخت، شاه عباس منطق عمل را به کار می گرفت. سیطره اخلاق فردی دینی و این که همین دیانت نظریه فرمانروایی و مبنای عمل حکومت شد ، از سویی، در آغاز فرمانروایی صفویان ، به گونه ای که شاه اسماعیل ، شاه طهماسب وشاه عباس، آن را می فهمید ند، در بنیان گرفتن ایران مستقل از خلافت عثمانی و پایداری در برابر تهدید های آن ، توانست نقش عمده ای ایفا کند، اما در نیمه دوم فرمانروایی صفویان دخالت تدریجی برخی از شریعت مدارانی که تصوری نادرست از نسبت میان دیانت و سیاست داشتند و تفسیر مبتنی بر اخلاق فردی آنان از دیانت، زمینه تنش های دینی را فراهم کردند.دیانتی می تواند سهمی در تنظیم مناسبات اجتماعی داشته باشد که به محک اندیشه سیاسی منسجم خورده باشد و دیانتی که در نیمه دوم فرمانروایی صفویان جانشین اندیشه سیاسی شد، نه تنها از محدوده اخلاق فردی قشری فراتر نمی رفت، بلکه بر عکس، در این دوره ، اندیشه سیاسی بیش از پیش ، استقلال خود را از دست داد وبه جزیی از دیانت تبدیل شد. با گذشت زمان ، خود کامگی اصلاح طلب شاه عباس جای خود را به سست عنصری و خلا قدرت داد، بی لیاقتی ، جانشین کاردانی شد و دیانت که در آغاز مایه نوعی انسجام بود ، به عامل انحطاط تبدیل شد. بار دیگر ، تکرار می کنیم که واکنش برخی از مومنان آیین های ایرانی ، مانند زرتشتیان ، در یورش افغانان و همد لی نسنجیده آنان با شورشیان، نشان از این واقعیت دارد که فرمانروایان از الزامات نظام حکومتی ایران به هیچ وجه آگاهی نداشتند، وانگهی ، در بخش های وسیعی از فرمانروایی صفویان، اهل سنت و جماعت زندگی می کردند و رفتار نا برابر با آنان و تبعیض پیوسته می توانست تهدیدی برای نظام حکومتی باشد، چنانکه در یورش افغانان موجب تلاشی ایران زمین شد

قسمت اول:

[audio:http://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2014/11/2014-11-15_a.mp3]

قسمت دوم:

[audio:http://goftar-berlin.de/wp-content/uploads/2014/11/2014-11-15_b.mp3]

.